یک روز بد برای ما
سلام پسر مامان دیروز اتفاق بدی برات افتاد گفتم برات بنویسم که یک تجربه باشه برای خودت و بقیه دوستان . داشتی بازی میکردی که دیدم اسپری ایلین دستته خواستم از دستت بگیرم زدی زیر گریه فکر نمیکردم شیشه باشه و بشکنه درش رو گذاشتم که دهنت نکنی و خودم مشغول کار شدم یک دفعه صدای جیغت بلند شدو صدای شکستن شیشیه دیدم دستت رو گذاشتی رو چشمات و جیغ میزنی .اسپری رو زده بودی به میز و شکسته بود.
یک لحظه دنیا برام تاریک شد تو جیغ میزدی منم بدتر از تو ایلینم ترسیده بود و گریه میکرد تو چند ثانیه هزار فکر اومد تو سرم اگه شیشه رفته بود تو چشات یک عمر چطوری میتونستم نگات کنم و ...................
تنها کاری که میتونستم بکنم بردمت تو اشپزخونه و چشات رو با اب سرد شستم و هی خودم رو سرزنش میکردم که چرا مراقبت نبودم اصلا تو حال خودم بودم یک لحظه دیدم که کل بدنت رو خیس کردم و تو چشمای قشنگت رو باز کردی و داری منو نگاه میکنی نمیدونی پسرم تو اون لحظه چقد خوشحال شدم چشات رو خوب نگاه کردم هیچی نرفته بود توش احتمالا عطر رفته تو و چشات سوخته خلاصه که خدا به خیر کرد خدایا شکرت . عزیزم منو ببخش که مواظبت نبودم