داستان تولد 1 سالگی
عزیزم بر خلاف بیشتر بچه ها که تولد یکسالگیشون همش گریه میکنن شما خانوم بودی الهی مامان فدات شه همش در حال نای نای بودی و خودت جشن رو گرم میکردی البته دست خاله جون و زن دایی ها درد نکنه چون عزیزم تولد ساعت 6 به بعد بود و ما ساعت 12 رسیدیم و همه کارها انجام شده بود و خاله و زن دایی ها دسرهای خوشمزه برات درست کرده بودن خاله برات کیک سفارش داده بود البته مدل کیک رو بهش گفته بودم و مامان بزرگ هم تدارک شام رو دیده بود ما هم رفتیم جشن گرفتیم و خوردیم دستشون درد نکنه البته من نذر کرده بودم که اگه خدا یک نینی ناز بهمون بده هر سال تا تولد 7 سالگیش براش گوسفند قربونی کنیم که زحمت اونم بعد رسیدن ما دایی افشین کشید و رفت برامون گوسفند خرید و بابایی ساناز جونم زحمت قربونی رو کشید خلاصه دست همه درد نکنه
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی