ایلینایلین، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره

دختر قشنگ من

یادش بخیر

روزها چه زود میگذره چه حس قشنگیه مادر شدن . با اون همه دردی که داری ولی میگی قشنگترین روز زندگیته و واقعا هم قشنگترین حس و قشنگترین روزهای زندگیم بود روز تولد هردوتون . نمیتونم واژه ای برای دوست داشتنم بهتون بگم چون اصلا تو کلمات جا نمیشه . امیدوارم همیشه سالم و تندرست و روزگار بر وفق مرادتون باشه و تو چشماتون اگر اشکی دیدم اشک شوق باشه . قربون دوتا خوشگل و شیطون خودم برم  ...
23 مهر 1393

بازی بچه ها

یک پارک تو خیابان کریم خان هستش خیلی خلوت و کوچولوهه  بابایی همیشه میبره اونجا چون خلوته راحت باز میکنید .  ...
23 مهر 1393

شیطنت امیر محمد خان

قبلنا وقتی ایلین جون کوچکتر بود میدیدم کسی بچه اش پشت فرمان بوده تعجب میکردم و کلی ایراد به والدین و بچه که چرا اجازه یک همچی کاری رو میدن . نگو ایلین جون خیلی خانوم بوده . ...
23 مهر 1393

عید قربان سال 93

خوشگلای مامان عیدتون مبارک داریم میریم عید دیدنی خونه مامان بزرگ .  امیر عزیزم دیشب اولین دندون اسیا بلاخره جوونه زد . خدایا کشتی مارو چند شبه تا صبح شیر میخوری و حسابی بد اخلاقی .  ...
23 مهر 1393

تولد ایلین عزیزم

عزیزم تولدت مبارک انشالله هیچ وقت خنده از لبای خوشکلت نره من وبابایی و داداشی خیلی دوست داریم. امسال هم یک تولد کوچولو برات گرفتیم خودت گفتی بچه ها میان جیغ میکشن کسی رو دعوت نکنیم منم از خدا خواسته . نگو داشتی تعارف میکردی چون بعدش گریه کردی که چرا کسی برات کادو نگرفته منم مجبور شدم یک تولد دیگه برات بگیرم قربون خوشکل خودم برم خیلیییییییییی ماااااااااااااااااااااااااهیییییییییییییی   ...
15 مهر 1393

بچه ها بزرگ میشن

ایلین و امیر عزیزم خیلی سریعتر از اونی که من فکر میکردم دارید بزرگ میشید یادمه پارسال این موقع ها و قتی خواب بودید با نگرانی نگاتون میکردم خدایا دو تا بچه کوچولو چطور بدون اینکه اسیبی به هیچ کدوم مخصوصا روحی نرسه  بزرگشون کنم چیکار کنم ایلین وقتی بزرگ شد احساس نکنه در حق اون ظلم شده یا برعکس .  الان میبینم که بزرگترین کمک ادم خود خداست و شما دوتا جیگر هم دارین بزرگ میشین و همبازی هم شدین و من خوشحال و راضی .همدیگه رو خیلی دوست دارید و ایلین با اینکه بعضی وقتها خودش داداشی رو میزنه یا اذیت میکنه< که به حساب بچکی میزاریم > خیلی امیر محمد رو دوست داره و همش مواظبه بچه ها اذیتش یا دعواش نکنه . بابایی یک ماهی رفته بود مام...
14 خرداد 1393

خدایا شکرت

یادمه اخرین بار که ivfکردم ابان 88 بود عصری با یک دنیا امید و استرس رفتم ازمایشگاه برای جواب تست بارداری ولی بازم منفی بود دنیا رو سرم خراب شد یک ساعتی همینجوری تو خیابان  با چشمای پر اشک قدم زدم به تلفن های بابایی هم اصلا جواب نمیدادم چی بهش بگم ؟ بازم کلی هزینه و سختی های من ؟ حرفی نداشتم بهش بگم بعدش یکی از دوستام شروع کرد به زنگیدن معلوم بود بابایی بهش گفته باهاش حرف زدم و اصرار کرد که برم خونه اونا . رفتم خونه خاله گلی و بابایی هم اونجا اومد و خاله هر کاری میکرد که روحیه من عوض شه . بعدش اومدیم خونه و فردا صبح دوباره دکتر . خود اقای دکتر نبود و یکی از مشاوراش خیلی راحت بهم گفت خانوم خوب حامله نشدی ما چیکار کنیم یکبار دیگه امتحان می...
8 خرداد 1393